بارقه

یادداشتهای قبلی را که می خواندم حالم بد شد! برایم غیر قابل تحمل بودند. خیلی مسخره به نظر می آمدند و نا امید کننده! شاید دلیلش این باشد که خیلی تغییر کرده ام! نمیدانم وجه این تغییر چه شکلی است! خوب است یا بد! ولی هر چیزی که هست احساس می کنم سخت شده ام! احساس می کنم اگر ازم فیلمبرداری بکنند با زاویه ای از کنار با کادر مدیوم کلوز آپ با نور موضعی جوری که نصف چهره ام توی تاریکی باشد و نصف دیگرطرفـ دوربین  توی نور و دوربین به آرامی بهم نزدیک شود و من هم به آرامی چشم بچرخانم طرف دوربین. صحنه به یکی از فیلمهای جنایی آلفرد هیچکاک بیشتر شبیه باشد تا یک رمانس عاشقانه از ونگ کاروای!

حس غریبی بهم می گوید که ترتیب همه شان را بدهم! حس غریبی از یکی از حسهای غریب درونم!! واقعا تصمیمش را دارم. مایه اش یک تکان خوردن است و رفتن طرف اتاقم. باز کردن در کمد و بیرون آوردن کارتنی که آن یادداشتهای لعنتی را به خاطر یکی از آن حسهای لعنتی که مطمئنا دیگر ندارم و مدتهاست پوسیده و در وجودم پیدا نمیشود تویش نگه میداشتم.

شاید سوزاندمشان. شاید انداختمشان توی یک دستگاه کاغذ خرد کن که چون ندارم به جایش می اندازم توی چند کاره توی آشپزخانه. شاید تویش کمی هم سس و مخلفات اضافه کردم و برای نهار دادم به خوردش!

تفلکی انقدر خسته از سرکار میرسد خانه که فکر میکنم مزه غذاهارا حس هم نمیکند! دیشب سر میز شام درحالی که قاشق سوپش را به دهنش نزدیک می کرد یکهو خشکش زد. همانطوری ماند! پنج دقیقه تمام. من هم نگاهش می کردم. مثل مجسمه ها شده بود. از این ها  که خودشان را رنگ میکنند و توی پارک ها و معابر می ایستند و مردم بهشان پول میدهند و باهاشان عکس یادگاری می اندازند. و لی من بهش پولی ندادم! فقط نگاهش کردم.................

این اولین یادداشت از دوران جدیدم است. از دورانی که احساس میکنم نوریست در تاریکی .نوری کوچک در تاریکی بی پایان! و احساس دیگرم هم این است که این نور به هر حال نور است.