لحظه هایت


                                                     (طالع)


طلسم شده! ماشش حتی تکون هم نمیخوره!

مرد این را گفت و اسلحه را روی زمین حل داد طرف مرد دیگری که با پای زخمی گوشه ای ول شده بود. خودش هم رفت و نشست کنار چراغ زنبوری بیرمقی که فضای محدودی از اتاق را از هجوم بی امان تاریکی نجات می داد!

مرد زخمی اسلحه را از روی زمین برداشت و در حالی که نشانه های درد چین چروک صورتش را نمایانتر میکرد روبه مرد کرد و گفت: خیلی احمقی که همه چیزو تو طلسم و جادو و نفرین میبینی! این احتیاج به تمیزکاری داره!

مرد سالم گفت: خوبه بلایی رو که روی شهر نازل شد با چشمای خودت دیدی!! الانم یه تیکش روی تنته!!

مرد زخمی به زخم پایش نگاهی کرد و در جواب گفت: این زخم واسه این رو پامه که یکی از اونا بهم شلیک کرد! تیر به پام خورد و اونو سوراخ کرد! خون ازش زد بیرونو و کلی هم درد داشت و داره!! من توی این، هیچکدوم از اراجیفی رو که تو داری میگی و حال منو بدتر میکنه نیمبینم!!

مرد سالم که گویی از ادامه بحث دلزده و خسته شده بود شانه ای بالا انداخت و زیر لب غرولندی کرد.یقه کاپشنش را بالا کشید و خودش را جمع و جور کرد!! کمی که گذشت غرولندهایش به وضوح شنیده میشدند!

-هیچ فکر نمیکردم چینین چیزایی رو به جز توی فیلما توی واقعیت هم ببینم! هیچ فکر نمیکردم قراره سر شهر نازنینم چنین بلایی نازل بشه! شهری که اینهمه براش زحمت کشیده بودم!!

این را که گفت مرد زخمی با صدای زننده ای شروع کرد به قهقه زدن!! مرد سالم که آشکارا بهش برخورده بود نگاه اعتراض آمیز و پرسشگرانه ای بهش انداخت! مرد زخمی وقتی آرام شد در حالی که ته مانده خنده توی صدایش لرزه می انداخت گفت: تو شهرداری نه؟!شهردار شهر!! ببخش که نشاختمت! این درد لعنتی و تاریکی نذاشت رو چهرت دقیق بشم!! ضمنا دیگه برام سوال نیست که چرا انقدر خرافاتی هستی!! دیگه داستان تورو همه مردم میدونن!!

شهردار که گوئی خود را ذلیلتر از قبل یافته بود سرش را میان دستانش پنهان کرد و در حالی که ضجه میزد گفت: اول برقا قطع شد بعد هم اون نورای لعنتی باریدن!! تو خیال میکنی اینا معنیش چیه؟!علم داره از آسمون میباره روی شهر یا نفرین و جادو؟!.....وای شهر بیچاره من!!

مرد زخمی گفت: خوب شد شهردار پاریس یا نیویورک نبودی! والا الان پس افتاده بودی!!

شهردار گفت: یعنی به نظرت اون شهرها هم گرفتار شدن؟!

مرد زخمی جواب داد:اوضاع بی ریخت تر از این حرفاست! نباید عزای شهرتو بگیری!! چیزای مهمتری هم وجود دارن! مثلا سیاره ای که روش زندگی میکنی!!

زمین شروع به لرزش خفیفی کرد و صدای گوش خراشی شبیه به صدای ژنراتور برق فضا را پر کرد! بارقه های نوری سفید از میان الوار های سقف پناهگاه زیر زمینی و درب چوبیش به درون تابیدن گرفت و بعد با محو و دور شدن صدا جایش را به سیاهی داد.

شهردار زانوهایش را بغل کرده بود وآشکارا میلرزید.مرد زخمی اسلحه زنگ زده را توی مشتش فشرده بود و با وحشت فضای بالای سرش را نگاه میکرد.

نور چراغ زنبوری سوسویی کردو بعد محو شد! تاریکی همه چیز را بلعید. صدای گریه های دردآلود شهردار سکوت فضارا میشکافت!مرد زخمی به آرامی زمزمه کرد: هر آنچه که در ذهن بشر غوطه می خورد، روزی سربر خواهد آورد،حتی اگر سیاهی و مرگ باشد.

..............

آدم تنهایی مثل من از چی باید بترسه؟! از اینکه تنهاتر بشه؟! من تو زندگیم یاد گرفتم که تجربه کنم! تجربه کردن فعالیت شگفت انگیزیه که خون رو توی وجودم به گردش میندازه!به هیجان میارتم! اینو گفتم که بدونی که از مردن هم نمیترسم چون اونم یه تجربه نو هست!! الان هم زده به سرم سوار یکی از اون ماشینای پرنده فوق العاده بشم!!میخواستم از این کارم فیلم بگیرم ولی فیلم بگیرم که کی ببینتش!! اصلا به درد کسی نمیخوره که بخواد ببینتش!! فکر کنم همه مردم کره زمین از دیروز عصر تا الان به اندازه کافی از اینا دیدن و خیلی هاشون هم از اون موقع تا حالا مردن!! این کارو برای خودم می کنم!! واسه دل خودم! واسه یه تجربه ناب! حالا که دنیا داره از بین میره بهتره با یه تجربه درجه یک باهاش خداحافظی کنم!!نظرت چیه؟ کمکم میکنی؟!! اینهمه نگفتم که با اون چشمای خوشگل درشتت احمقانه نگاهم کنی!! باور کن اگه اسبای دیگه توی اسطبل زنده بودن بهت زحمت نمیدادم!!

مرد جوان همه اینهارا که گفت زد زیر خنده!

-خیلی کیف داره وقتی هرجور که میخوای میتونی زندگی کنی!! با هرکی که میخوای صحبت کنی بدون اینکه کسی بهت مثل دیوونه ها نگاه کنه!!هی خوشگله باید بهم سواری بدی!! اونم کلی.

پرید و نشست پشت اسب، افسار را کشید و حیوان را هدایت کرد به طرف درب اسطبل که از جا کنده شده بود! کوله پشتیش را با کمی تردید روی زمین و کنار اجساد سوخته و ورم کرده اسبها رها کردو سوار بر اسب سفیدش از اسطبل خارج شد.

هوا ابری بود. ابرهای خاکستری و پرپشت پهنه آسمان را پوشانده بودند و با سرعتی زیاد درهم میلولیدند! علفزار روبرویش را که نگاه کرد باد ملایمی به نوسانش انداخته بود! با خود فکر کرد بعید است آن بالا باد باشد و این پائین نه!! ولی تعجبی نکرد! آخر به قول خودش زمین داشت تمام میشد! اسب را راند. ابتدا آرام.صدای سائیده شدن علفهای بلند به پاها و بدن اسب را میشنید! تا به حال این صدا را نشنیده بود! به نظرش جالب و گوش نواز می آمد! چشمهایش را بست و گوش سپرد.

چشمانش بسته بودند تا زمانی که آن باد گرم و صدای عالم پر کن نیامده بودند! نگاه که کرد آسمان پر شده بود از همان ماشینهای پرنده که با فاصله کم و زیاد در آسمان بالای سرش و روی دشت ظاهر شده بودند. لبخند بر لبانش نشست. چشم چرخاند تا نزدیکترینش به زمین را انتخاب کند! آن یکی خیلی به سطح زمین نزدیک بود. اسب را تازاند! اسب که جهید،درونش از حسی پر شد! به گمانش ترس بود! ترس نابی بود!ترسی که به هیجانش میاورد!ترسی که افسار اسب را در دستانش خشکاند! پاهایش را سرد کرد و مغزش را داغ!بعد از آن را نمی فهمید! فضای اطراف را میدید که در مقابلش میشکافت ومحو میشد! سفینه ای را میدید که هر لحظه بهش نزدیکتر میشد!! نزدیکتر،نزدیکتر، و آنقدر نزدیک که آن حس درونش نابتر شد و جایش را داد به هیجانی که باعث شد در آخرین لحظه از ته ته وجودش فریاد بکشد! فریادی که تویش همه چیز بود! هیجان! ترس! رضایت و غرور!در آن آخرین لحظه، که نور سفید کل دشت را پر کرد و او آن اسب سفید هم در آن فرو رفتند!

……………………..

همانجا توی آشغالهارا بهترین جا برای خودش میدانست! از وقتی که شهرداری سطل آشغالهای گل و گشاد را با آن پیزوریها تعویض کرده بود ، توی جعبه شده بود یک آلونک گل و گشاد. عاشق این بود که مردم آشغالهایشان را از توی سوراخی بریزند روی سرو کله اش! همین ارضایش می کرد!!

ولی از دیروز عصر ترس برش داشته بود. از وقتی اوضاع یک دفعه به هم ریخت! البته نه برای او. برای آدمهای بیرون سطل آشغال! اول برقها رفت. همه چیز که سیاه شد مردم مثل وحشی ها ریختند توی خیابانها و شروع کردند به غارت اموال هم! این مناظر را که دید فهمید فرق زیادی با آن آدمهای شیک پوشی که همیشه مثل یک آشغال نگاهش می کردند ندارد!! اولش کلی خوشحال شد و خودش هم رفت و چنتا بطری م ش روب از توی یکی از مغازه های غارت شده کش رفت! ولی اصلا دلش نیامد لب بهشان بزند! نمیدانست چه مرگش شده! همیشه همچین آرزویی داشت ولی وقتش که شده بود حسابی یک حالی بهش دست داده بود! حالی که فکر میکرد خیلی برتر و بهتر از آدمهای دورورش است! خیلی انسان تر از آنهاست!! حس خوبی بود که داشتنش می ارزید به خوردن محتویات این چنتا بطری دزدی. میدانست اگر بهشان لب بزند این حس خوبش هم از بین خواهد رفت!

تازه چند ساعت بعد از خاموشی ها توی دل تاریکی صدای جیغ و داد و ضجه مردم از خواب بیدارش کرده بود.وقتی از توی آلونکش بیرون آمده بود نورهای پرنده ای را توی فضای شهر دیده بود که با آن تعداد زیادشان شهر را چراغانی کرده بودند! یادش است صدای چرخیدن پره فضا را پر کرده بود! مثل صدای ژنراتور برق یا یک همچین چیزی! بوی عجیبی هم می آمد که تا به حال تجربه اش نکرده بود! با این حال چند دقیقه ای بیشتر بیرون نمانده بود و به توصیه دوستش که توی سطل آشغال کوچه بغلی ساکن بود برگشته بودند توی خانه هایشان! امن تر از اینجا کسی سراغ نداشت! برای اینکه صدای فریادها را نشنود توی گوشش کاغد باطله فرو کرده بود و دوباره خوابیده بود.

چند ساعت بعد باز از خواب پریده بود، با این فکر هولناک که اگر آدمی نباشد که آشغال تولید کند تکلیف او چیست؟! او هم حتما خواهد مرد!یا مجبور خواهد شد از آلونکش بیرون بیاید و با آدم فضائیهای مهاجم روبرو شود! مطمئن بود که آدم فضائیها اورا با آن سروصورت ژولیده و کثیف موجود خطرناکتری میافتند!! توی همین فکر ها بود که صدایی شنید! خوب که گوشش راچسپاند به دیواره فلزی و سرد سطل آشغال، صدای نفسهای یکی را تشخیص داد!

کمی که گذشت صدای زنی را شنید که داشت کسی را دلداری میداد!با صدای لرزان و وحشت زده اش!

باز خوب گوش داد! با بچه اش صحبت مبکرد! دلداریش میداد و احیانا دستش را گذاشته بود روی دهانش تا صدای گریه هایش عامل ترس را به طرفشان نکشد! چندی که گذشت احساس کرد موضوع آنقدر ها هم جدی نیست و بهتر است خودش را با آشغالها مشغول بکند! ولی وقتی صدای جیغ زن بلند شد و گریه بچه وحشت زده را شنید خودش را جمع و جور کرد! زن فریاد میزد و التماس میکرد با او و کودکش کاری نداشته باشند. جیغ میکشید و التماس میکرد.

دستش را برد طرف کاغذ ها و کمی ازشان را گلوله کرد و چپاند توی گوشهایش! دنیایش که توی سکوت فرورفت، اطرافش را که دید زد، توی آشغالها! کنار بطری های خوشگل و براق دزدی و ته مانده غذاهای گندیده! لباسهای پاره و پوست کثیفش که از پس آن لباسهای پاره جلوه ای نداشتند را دید، دستهایش را که نگاه کرد، به قلبش که هنوز میتپید رجوع کرد، بعد از سالها،روحش را که حس کرد، زندگی را که با تمام وجود در آن لحظه بغل کرد، فهمید باید کاغذ ها را از توی گوشش دربیاورد و از توی بهشتش! برود بیرون. برود بیرون و برای همان یک ذره احساس خوبی که داشت بجنگد.

بطری م ش روب را برداشت و درب سطل را باز کرد و پرید بیرون! رفت طرف صدای زن توی کوچه بغلی! صدا از توی تاریکی محظ میآمد. لا اقل صدا تویش کلی زندگی بود که مردگی و تاریکی محیط را به چالش می کشید! بطری را توی مشتش محکم گرفت و رفت توی تاریکی کوچه بغلی. تا شاید زورش رسید و توانست صدای زندگی را از خاموشی نجات دهد. چقدر حس خوبی داشت.

(گرما)

خاموشی،گرمای خفقان آور،بی حوصله گی، عملیات ساختمانی،صدای گوشخراش موتور جوشکاری وسط یک بعد از ظهر فلاکت بار و گرم تابسان،بی حوصلگی، ته کشیدن آنچه بهش میگوئی هیجان، دنیای بدون سرگرمی، حماقت شرکتهای بازی سازی که تابستان را به حساب نمی آورند،خاموشی،صدای موتور اظطراری،تنها در تاریکی،تنها در بی حوصلگی، تنها در شهر، تنها در خلا،کاش یک ابر قهرمان بودم!،خاموشی،گرما،بی حوصلگی، المپیک،حقارت، شکست،دیکتاتور علی دائی،خدا بابایش را بیامرزد!، بابای علی دائی،که به پسرش توصیه کرد سیاستمدار نشود!،همین دیکتاتور غیر سیاسی بسمان است.....همه اینها.....ناگهان تابستان گذشته.

کلا انقدر ننوشتم که عنان کار از دستم دررفته یادم رفته چه فرمی می نوشتم! بدی این تابستونم همین بود دیگه، حوصله رو از آدم میدزدید. پس اگه دیدید و خوندید که چرت و پرت نویسیم بیشتر از قبل شده به حساب گرمازدگی مفرط بذاریدش!!

کلا اینجا نوشتن برام خیلی سخت شده!نمیدونم به دلیل نبودن انگیزه هستش یا چیز دیگه ولی به این نتیجه رسیدم که وقتی ایده ای برای نوشتن یا حرفی برای گفتن به ذهنم میرسه بهتره سریع بنویسمش ،ولی طولانی بودن بلاگ و اینکه باید همه ایده هام کامل باشن تا بنویسم(انگار مجبورم کردن) باعث میشه بعد از یه مدت هرچی به ذهنم اومده از یادم بره یا انگیزه نوشتنشونو از دست بدم! برای همین هم تصمیم گرفتم یه بلاگ دیگه درست کنم که توش کوتاهتر از این و در واقع به شدت کوتاه تر از این بنویسم که مثل الان تنبلی کردنام چشمه ا لهاممررو نخشکونه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!(دیدید چطوری خودمرو تحویل میگیرم؟!!یاد بگیرین!!)

اسم بلاگ هستش لینکشرو هم اینجا میبینید.

(مثل اینکه لینک مشکل داره و هر کاری هم می کنم درست نمیشه! برا همین لینک رو گذاشتم توی جعبه لینکام! اون آخریست!!)


سعی کن!!تو میتونی!!ناامید نشو!!تو میتونی!!کافیه یه آهنگ گوش بدی و به انگشتات مجال بدی تا ترشحات خل وار توی مغزتو تبدیل به کلمات بکنه و بریزه توی محیط ورد...بقیش خودش حله!!!!تو میتونی....نخواب...یخ میزنی....سرد میشی....به خودت بیا!!!

( شکیبایی نیومن)

در باره سینما چی میتونم بگم!؟ چیزیه که عاشقشم! دنبالش میکنم و سعی میکنم از اخبارش دور نباشم! اما خیلی وقته که فیلمی رو که به وجدم بیاره ندیدم! دلم واسه اون حس های ناب تنگ شده! حسهایی که بعد از دیدن یه فیلم به آدم هجوم میارن و توی خودشون غرقت میکنن! عاشق فیلم دیدن توی سینما هستم! ولی از وقتی اومدیم این خرابه مونده دیگه سیتما هم کم میرم! قبلا ماهی سه بار سینما میرفتم حداقلش! ولی الان بیشتر از دو سال هست که پامو توی سینما نذاشتم!!

یادش بخیر....واقعا یادش بخیر....میدونید من توی این علاقه هم تنها هستم! یعنی هیچوقت همراهی با خودم نداشتم که اونم مثل من سینما رو دوست داشته باشه و در واقع همدرد! هم باشیم! اون وقتام تنها میرفتم سینما!! هیچوقت حس فوقالعاده کشف فیلمها رو از یادم نمیبرم!! وقتی برای اولین بار روز هشتم رو توی سینما فلانی!! دیدم!!با ژرژ خندیم و باهاش گریه کردم!! غمگین شدم و دست آخر دنیایی رو کشف کردم که فقط باید عاشق سینما باشی تا بتونی درکش کنی!

یا اون سکانس بی نظیر آخر فیلم رنگ خدای مجیدی که با اون کرین بینظیر و بازی با نور روی دست پسر اشکمو درآورد و تا مدتها بعد از بیرون اومدن از سینما حس و حالش ولم نکرد! یا اون سکانس آخر فیلم دیگه مجیدی بچه های آسمان که ماهی ها به پای پسرک بوسه میزدن!! و من اونو توی سینمایی دیدم که فقط پنج شش نفر توش آدم بود!!و و و و......

حالا چند سالی از اون موقع ها میگذره و من کم کم دارم با اون حسهای ناب بیگانه میشم! مثل خیلی از علایق توی زندگیم که برام از دست رفتن و رنگ باختن!! ولی گمونم این یکی رو بشه باز احیاش کرد!! باید از زندگی لذت برد! گفتم زندگی و یاد دوتا هنرمند دوست داشتنی افتادم که تازگی از دستشون دادیم!! یکی خسرو شکیبایی که رفتنش یه شوک بود برام! با خودم می گم مگه میشه یکی به این مهربونی و اون صدای نازنین دیگه بینمون نباشه و روحمون رو با وجودش زلال نکنه!...هوم آره میشه!! میشه که حمید هامون و مراد بیگ و عمو رحیم دیگه بینمون نباشن!! به جز اون نوارهای سلولوئید که لحظه هایی از روحشونو برامون زنده نگه داشته!!

و البته پل نیومن عزیز!.....حداقل اینیکی خوب عمر کرد! هشتاد و سه سال.....چه میدونم شایدم کم بود!...به هر حال بازم باورش برای آدم سخته!

(تنها در تاریکی)

راحتتون کنم! توی این تابستون فقط سه تا بازی درست و حسابی وارد بازار شدن! که الان حوصله نوشتن دربارشونو به شکل مفصل ندارم!!

یکی مس افکت هست که یه آرپیجی فوق العاده بود! با داستان بینظیر و گرافیک خیره کننده و گیم پلی روان که تا آخرش آدمرو میکشوند!! فضا سازیش به شدت شبیه به جنگ ستارگان جرج لوکاس بود! و بهترین قسمتش سفرهای بین ستاره ای و بین کهکشانی که یکی از آرزوهای قدیمیم رو برای بازی کردن همچین چیزی برآورده کرد!

دویل می کرای چهار هم بازی خوب دیگه تابستون بود، یه بازی اکشن ژاپنی بینظیر با دموهای کم نقص و هیجان آور و کلی مردای خوشتیپ و تو دل برو!!!

تنها در تاریکی پنج، اینکی برای خودش شاهکاری بود، شاید خیلی ها دوستش نداشته باشن ولی خیلی به چیزی که از یه بازی کامل توی ذهن دارم نزدیک بود!! راستش خودم یه طرحی توی سرم دارم که میدونم هیچوقت ساخته نمیشه!! که خیلی به این بازی نزدیک بود و باعث شد از اول تا آخر بازی رو لذت ببرم! این بازی یک اکشن ادونچر ناب بود که خیلی بهم حال داد!!


(لحظه هایت)

میدانی؟!عاشق لحظه هایت بودم!!نکه خودت را دوست نداشته باشم! نه! میمردم برایت! میمردم! ولی عاشق لحظه هایت هم بودم!! لحظه هایی که وجودت توی محیط اطرافم میساخت! لحظه هایی که به قدری ناب بودند که هنوز هم که هنوز است میتوانم چشمانم را ببندم و ببینمشان و حسشان کنم و قلبم را بهشان بسپارم....آری آن لحظات ماندگارند توی ذهنم...جایی برای خودشان دست و پا کرده اند که قابل تخلیه نیست....لحظه هایت را پاس میدارم.....عشقت را همانجا نگه داشته ام.....توی ذهن دلم....

خسته نمیشدم نگاه کردن به چهره خسته ات را! وقتی سرت را تکیه میدادی به شیشه اتوبوس و زل میزدی به جاده در حال گذر! تکان خوردن موهایت را دوست داشتم! لرزش خفیف پوست صورتت را...انگشتهایت را که ول کرده بودیشان روی کوله پشتی سیاه رنگت که همیشه روی پایت میگذاشتی!! می دانستم خسته ای..میدانستم که میدانی نگاهت می کنم! میدانستم که به چه فکر میکنی!!در آن لحظات ناب هیچگاه ندیدم که آن لبخند افسانه ایت ! محو شود! هیچگاه ندیدم که سروصدای شلوغ کردنهای بچه ها توی سرویس آرامشت را به هم بزند!! هیچگاه ازت نپرسیدم چرا اینکار را انقدر دوست داری!! نگاه کردن به خیابان در حال گذر را!! سکوت را...هیچگاه نپرسیدم چون دوست داشتم آن لحظات برای همیشه باشند! هر روز، وقتی از مدرسه برمیگشتیم خانه. توی آن فاصله نیم ساعته، لذت بخشترین لحظاتت را درک کردم.

آن روزها دیگر تکرار نخواهند شد. دیگر با آن لحظات روحت را حس نخواهم کرد.تنها کاری که از دستم بر میآید این است که به ذهن دلم رجوع کنم.

میدانی؟!دوست دارم باز هم، حتی اگر شده یک روز، حتی اگر شده توی خواب، باز هم از مدرسه برگردیم و تو خسته باشی و بچه ها آواز بخوانند! و تو سرت را تکیه داده باشی به شیشه و من آنقدر نگاهت بکنم که خستگی چشمانت درونم نفوذ بکند و چشمانم را سنگین بکند و سرم را هدایت کند روی شانه گرمت، تا کمی بیاسایم و حضورت، وجودت، روحت، سیرابم بکند از زندگی، از خوشبختی، از لذتی بی نهایت که هرچه به کلید های کیبورد فشار می آورم عاجزم از آنکه شرحش دهم.آری عاجزم و میدانم که فقط و فقط باید چشمانم را ببندم و به ذهن دلم رجوع کنم!! تو آنجایی با همه چیزت. لحظه هایت را پاس میدارم.




(کمیک استریپ)

اینجا لینک پنجتا از صفحه های کمیک هری پاتر رو گذاشتم که کار روسنکو هستش اگر خوشتون اومد قسمتهای بعدی رو هم همینجا میذارم براتون.


صفحه یک

صفحه دو

صفحه سه

صفحه چهار

صفحه پنج